تنها گریه کن، اما برخیز که قرار است کودک دلبندت مریضی سختی بگیرد، اما میدانم که تو از پسش بر می آیی و شفای کودکت را میگیری. تنها گریه کن، اما استوار بمان، زیرا قرار است بخشی از بار انقلاب را به دوشت بکشی و فرصت استراحت نداشته باشی و دست هایت از فرط کار زیاد پینه بسته باشند، اما باز در این حال و هوا باشی که که چرا مرد نشده ای تا بتوانی اسلحه به دست بگیری و در جبهه با دشمنان بجنگی. اما تو میدانی که وظیفه ات چیز دیگری بود، آن هم تربیت فدایی انقلاب که وقتی از دستش دادی سرت را بالا گرفتی و از نرفتن به جبهه ات دیگر ناراحت نبودی. تنها گریه کن، زیرا باید بلند شوی و استوار باشی تا بتوانی جگر گوشه ات را خودت با دستانت داخل مزارش بگذاری.
کتاب« تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است که کوشیده تصویری کوتاه و مختصر از یک عمر زندگی و ولایت پذیری و فرمان برداری زنی را نمایش دهد که در تاریخ انقلاب رشد کرد و اثر گذار شد. این کتاب، متنی ادبی را در ستایش از شهید معماریان و مادر آن شهید بزگوار ارائه میدهد.
متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب به شرح زیر است
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ـ با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقهی تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایهی معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایهی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانهی مادرانه به آن نیاز داشت.
۱۰ اسفند۱۳۹۹
ــ از نویسنده جداً باید تشکر شود
بریده ای از کتاب«تنها گریه کن»
۱٫آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم
۲٫یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت وآمد میکند، یک وقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی میشود، خودمانی و خانه یکی؛ محبتشان را به دل میگیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم میگذشت. نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پخت وپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفره یکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آن هم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟» عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگتری اش هم فقط به سن وسال و ریش سفیدش نبود؛ آن قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم. حبیب مرد زحمت کشی بود. صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمی گشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست.

