5

روایتی داستانی درباره بخشش امام حسن(ع) نسبت به پیرزن و شوهرش

  • کد خبر : 309
  • 17 فروردین 1402 - 10:00
روایتی داستانی درباره بخشش امام حسن(ع) نسبت به پیرزن و شوهرش
مَرد رو به رویِ زن ایستاد: بله، بله زَن، فرزند رسول خدا(ص) تو را رَد نکرد، بلکه دستور داد هزار گوسفند برایت خریداری کردند، هزار دینار پول هدیه داد و تو را فرستاد نزد برادرش حسین(علیه السلام).

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اوای کرج؛ به نقل از فارس،الناز رحمت‌نژاد؛ ما آدم هایی که همه چیز زندگی مان را در کلمات زندگی می کنیم و می‌گذرانیم، برایِ سحرهای رمضانمان هم می نویسیم، نه در پایِ سجاده، بلکه در مقابلِ کلیدهایِ لپ تاپمان. اصلا خُدا جان ممنون که به من کلمه را دادی که برای تو بنویسم. ممنون که به من توان دادی تا بعد از تورقِ کتاب های منتهی الآمال، کشف الغمه، احیاء العلوم و مناقب تند تند روی این کلیدها فشار دهم و کمی متفاوت تر از بقیه با تو مناجات کنم و در سحر پانزدهم رمضان، سالروز میلاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) تایپ کنم:

پیر زن و شوهرش دست هایشان را سایبان چشم هایشان کرده و در بیان بی آب و علف دنبال روستا و استراحتگاه بودند.

مرد نگاهی به گوسفندانی که دور تا دورِشان را احاطه کرده بود انداخت و گفت: کاش هر چه زودتر به روستا یا استراحتگاهی برسیم، تَرسَم از جانِ این زبان بسته هاست تَلَف نشوند.

پیرزن پُشتِ چَشمی نازک کرد: سَقِ سیاه نباش مرد، نفوس بَد نزن، یادت می آید؟ روزی را که حسن(علیه السلام)، حسین(علیه السلام) و عبدالله بن جعفر عازم خانه خدا بودند، دچار گرسنگی و تشنگی شدند، به خیمه ما بَر خوردند؟

مرد نگذاشت کلامِ زنش تمام شود و گفت: من آن روز منزل نبودم. از تو نوشیدنی خواسته بودند و تو گفته بودی آب و نوشیدنی در خیمه نیست ولی کنار خیمه گوسفندی است که می توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید.

پیر زن نگاه به گوسفندها کرد: امروز را نگاه نکن ۴ هزار گوسفند داریم، آن روز جز یک گوسفند مالک چیزی نبودیم. وقتی مهمان ها شیر گوسفند را دوشیدند و نوشیدند، بعدش خوراکی خواستند، گفتم: جز همین گوسفند مالک چیزی نیستم، یکی از شما آن را ذبح کند تا من برای شما غذایی تهیه کنم. سپس یکی از آن‌ها برخاست، گوسفند را ذبح کرد، پوستش را کند و آماده طبخ نمود. بلند شدم برایشان غذایی تهیه کردم و آن‌ها خوردند. کمی استراحت کردند، گرمای هوا که کمتر شد آماده رفتن شدند و گفتند: ما افرادی از قریش هستیم که قصد زیارت خانه خدا را داریم. اگر از حج سالم برگشتیم به مدینه نزد ما بیایید تا پاداش محبت شما را بدهیم و رفتند.

زن با ناراحتی نگاهی به شوهرش انداخت: بعد از اینکه مهمان ها رفتند، تو آمدی. جریان را که برایت گفتم سرزنشم کردی: گوسفند مرا برای مردمی که نمی شناسی سَر می بُری و می گویی افرادی از قریش بودند؟

شوهرِ زَن سَری به تاسف تکان داد: چه می دانستم مدتی بعد از این جریان فقر و نیاز گَریبان ما را می گیرد و می کِشانَدِمان به مدینه؟ عِلمِ غیب نداشتم که بدانَم قَرار است از بی پولی و بی کاری امرارِ مَعاشِ ما با جمع آوری پِشگِل بگذرد!

پیرزن ادامه داد: در یکی از روزها در مدینه گذرم بَر دَرِ خانه حسن(علیه السلام) افتاد، رَد می شدم که غُلامَش صدایم زد و من را نزد حسن(علیه السلام) برد.

حسن گفت: آیا مرا می شناسی؟

گفتم: نه!

گفت: من همان مهمانِ تو در فُلان روز هستم.

 گفتم: پدر و مادرم به قُربانَت، از سَرِ فقر و نیاز با شوهرم به مدینه آمده ایم و با جمع آوری پِشگِل امرارِ مَعاش می کنیم.

مَرد رو به رویِ زن ایستاد: بله، بله زَن، فرزند رسول خدا(ص) تو را رَد نکرد، بلکه دستور داد هزار گوسفند برایت خریداری کردند، هزار دینار پول هدیه داد و تو را فرستاد نزد برادرش حسین(علیه السلام).

پیرزن دستِ مَرد را گرفت: تو آن روز مرا به خاطر مهمان داری ام سرزنش کردی و نگرانِ یک راس گوسفندت شدی، دیدی که نزد حسین(علیه السلام) رفتم و از من پرسید: برادرم حسن چه مقدار به تو داد؟

گفتم: پدر و مادرم به قربانت، هزار گوسفند و هزار دینار، حسین(علیه السلام) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به من دادند و سپس من را به همراه غُلامِ خود نزد عبدالله بن جعفر شوهر زینب(سلام الله علیها).

پیرزن با گریه ادامه داد: نزد عبدالله که رسیدم از من سوال کرد: حسن و حسین(علهیم السلام) چه قدر به تو دادند؟

پاسخ دادم: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار

عبدالله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به من دادند.

مَرد نگاهی به زنش کرد: از سَرِ فقر و نیاز به مدینه آمده بودیم و حالا به لُطفِ فرزندان رسول خدا(ص) با غنا و بی‌نیازی به دیارِ خود باز می گردیم.

پیرزن و شوهرش دست هایشان را سایبان چشم هایشان کرده و دربیابان بی آب و علف دنبال روستا یا استراحتگاه بودند که شوهرش گفت: سَقِ سیاه نیستم و نفوسِ بد نمی زنم اما کاش به خاطرِ حفظِ جانِ این زبان بسته ها هم که شده استراحتگاهی پیدا کنیم.

با صدای اذان دست از تایپ می کشم: خُدایا شکرت برای داشتنِ دلی که محبت اهل بیت(علیهم السلام) را در آن جا دادی.

لپ تاپ را می بندم. سجاده را پهن و چادرم را سَر می کنم، قبل از اذان و اقامه نمازِ صبحم چشمم می خورد به کتاب منتهی الآمال، بخش زندگی امام حسن مجتبی(علیه السلام) و زیر لب زمزمه می کنم: آسمان گنبدتان، کُلِّ زمین صَحنِ شُماست، لال باد آنکه بگوید که حسن بی حرم است.

انتهای خبر/ج

لینک کوتاه : https://avayekaraj.ir/?p=309

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.